دلش میخواست دستانش را بالا ببرد بالای بالا انقدر بالا که بتواند ماه را نوازش کند و بگوید ببین فقط تو تنها نیستی من هم تنها هستم تنهای تنها به تنهایی تو مرا می میبینی؟ اما دستهایش.

    به نفس نفس افتاده بود امروز هم مانند روز های دیگر نتیجه ی تلاشش بیفایده بود و اشکانش مانند هیشه چشمانش را نمناک کردند 

   صدایی امد صدای پایی که می دانست متعلق به اوست متعلقبه کسی که.

   صدای پا قطع شد و به دنبال ان فریاد او به گوشش خورد چرا نمیایی داخل؟ نگاهش کرد نگاهی تلخ ,تلخ تر از تلخی زهر مار ! دلش نمی خواست حرف بزند . دلش نمیخواست نگاهش کند اما مگر دلش طاقت می اورد؟ تنها گفت: نتونستم. و دوباره اشکاهایش جاری شد. 

   اما او انگار از حرفش اصلا پشیمان نشده بود چون دوباره فریاد کشی : فلجی دیگر. فلج! زحمتت روی شانه هایم سنگینی میکند. میخواست فریاد بزند که: حرف های تو هم روی دل کوچکم سنگینی میکند اما.

   صدای رعدو برق دخترک بیچاره را از جا پراند به جایی که او ایستاده بود خیره شد اما او دیگر نبود .

  دختر تازه یادش امد که او حالا روی تختی گوشه اتاق بی هیچ حرکتی افتاده .

زهرا عنایت    ابان\1398


   دلش میخواست دستانش را بالا ببرد بالای بالا انقدر بالا که بتواند ماه را نوازش کند و بگوید ببین فقط تو تنها نیستی من هم تنها هستم تنهای تنها به تنهایی تو مرا می میبینی؟ اما دستهایش.

    به نفس نفس افتاده بود امروز هم مانند روز های دیگر نتیجه ی تلاشش بیفایده بود و اشکانش مانند هیشه چشمانش را نمناک کردند 

   صدایی امد صدای پایی که می دانست متعلق به اوست متعلقبه کسی که.

   صدای پا قطع شد و به دنبال ان فریاد او به گوشش خورد چرا نمیایی داخل؟ نگاهش کرد نگاهی تلخ ,تلخ تر از تلخی زهر مار ! دلش نمی خواست حرف بزند . دلش نمیخواست نگاهش کند اما مگر دلش طاقت می اورد؟ تنها گفت: نتونستم. و دوباره اشکاهایش جاری شد. 

   اما او انگار از حرفش اصلا پشیمان نشده بود چون دوباره فریاد کشی : فلجی دیگر. فلج! زحمتت روی شانه هایم سنگینی میکند. میخواست فریاد بزند که: حرف های تو هم روی دل کوچکم سنگینی میکند اما.

   صدای رعدو برق دخترک بیچاره را از جا پراند به جایی که او ایستاده بود خیره شد اما او دیگر نبود .

  دختر تازه یادش امد که او حالا روی تختی گوشه اتاق بی هیچ حرکتی افتاده .

زهرا عنایت    ابان\1398


اطره ای تکان دهنده از یک شهید 2 نظر استاد قرائتی تعریف میکرد که ما هارو خیلی سخت میشه گریاند! اما یکی از رزمندگان خاطره ای تعریف کرد که اشکمونو در آورد ! گفت: تو یکی از عملیاتها که شب انجام می شد قراربود ازجایی عبور کنیم که مین گذاری شده بود مجبور بودیم از اونجا رد بشیم چاره ای جز این نداشتیم . گفتیم کی داوطلب میشه راه رو باز کنه تا بتونیم عبور کنیم ؟ چندتا از رزمنده ها داوطلب شدند تا راه رو باز کنند .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

batrycar همراه با آی تی من دانلودستان pardematin اخبار اقتصادی اصفهان | قیمت روز آهن آلات ، ارز mathias1c teren پای نت چیست؟ آیا کلاهبرداری است؟ لوازم یدکی ماشین